نویسنده: محمدرضا افضلی




 
نیست را بنمود هست و محتشم *** هست را بنمود بر شکل عدم
بحر را پوشید و کف کرد آشکار *** باد را پوشید و بنمودت غبار
جون مناره خاک پیچان در هوا *** خاک از خود چون برآید بر علا
خاک را بینی به بالا ای علیل *** باد را نی جز به تعریف دلیل
کف همی بینی روانه هر طرف *** کفّ بی دریا ندارد منصرف
کف به حس بینی و دریا از دلیل *** فکر پنهان آشکارا قال و قیل
نفسی را اثبات می‌پنداشتیم *** دیده‌ی معدوم بینی داشتیم
دیده‌ای که اندر نعاسی شد پدید *** کی تواند جز خیال و نیست دید
لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال *** چون حقیقت شد نهان پیدا خیال
این عدم را چون نشاند اندر نظر *** چون نهان کرد آن حقیقت از بصر
آفرینم ای اوستاد سحرباف *** که نمودی معرضان را درد صاف

هستیِ حقیقی همان است که ما آن را با حواس ظاهری درک نمی‌کنیم و نمی‌بینیم. دریایی که زیر کف پنهان است، بادی که غبار را بر می‌انگیزد، به همین ترتیب هر چه می‌بینیم، هستی حقیقی آن ناپیداست. ذات حقیقت، این جهان را پدید آورده است. جهان که صورت حقیقت است به چشم همگان می‌آید، اما اصل حقیقت از غالب دیده‌‌ها مستور است.

چشم دریا دیگر است و کف دگر *** کف بهل، وز دیده در دریا نگر
جنبش کف‌ها ز دریا روز و شب *** کف همی بینی و دریا نی، عجب

چنان خیال اندیش هستیم که وجود مجازی را وجود حقیقی و جاودان می‌پنداریم. چشمی که به خواب غفلت و جهالت فرو رفته باشد، آیا ممکن است جز اوهام و اشباح چیزی ببیند؟ ناگزیر بر اثر گمراهی، حیران و سرگشته شده‌ایم، زیرا حقیقت از دیدگان ما پوشیده مانده و خیالات بی‌اساس آشکار گشته است. خداوند این عدم را، یعنی این جهان را که در حقیقت معدوم است، چگونه در نظر مردم به عنوان وجود جای داده است؟ و چگونه آن حقیقت را، یعنی عالم معنوی را که وجود دارد از نظر آنان پنهان کرده است؟ آفرین بر تو ای استاد ساحر، ای پروردگار، که تیرگی را در نظر حق ستیزان صاف و زلال نمایاندی. (اطلاق ساحر بر خدا به واسطه‌ی این است که آدمیان از راز افعال و حکمت مقدّرات او غالباً سر در می‌آورند).

نسبی بودن پدید‌های جهان


هست دریا خیمه‌ای در وی حیات *** بط را لیکن کلاغان را ممات
زهر باشد مار را هم قوت و برگ *** غیر او را زهر او در دست و مرگ
صورت هر نعمتی و محنتی *** هست این را دوزخ آن را جنتی
پس همه اجسام و اشیاء تبصرون *** واندرو قوت است و هم لا تبصرون
هست هر جسمی چو کاسه و کوزه‌ای *** اندرو هم قوت و هم دلسوزه‌ای
کاسه پیدا اندرو پنهان رغد *** طاعمش داند کز آن چه می‌خورند
صورت یوسف چو جامی بود خوب *** زان پدر می‌خورد صد باده طروب
باز اخوان را از آن زهراب بود *** کان دریشان خشم و کینه می‌فزود
باز از وی مر زلیخا را سکر *** می‌کشید از عشق افیونی دگر

برای مثال، دریا هم چون خیمه‌ای است که برای مایه‌ی حیات مرغابی است و برای کلاغ مایه‌ی مرگ. زهر مار برای مار مایه‌ی قوت و غذاست و وسیله‌ای است که او را در صحنه‌ی تنازع بقای طبیعت حفظ می‌کند، اما همین زهر برای دیگران دردآور و مرگ‌آفرین است. حالات ظاهری هر نعمت و نقمتی نسبت به یکی هم چون دوزخ است، یعنی عذاب‌آور است و نسبت به دیگری هم چون بهشت. پس نتیجه می‌گیریم که شما ظاهر پدیده‌ها و موجودات را می‌بینید، ولی این را نمی‌بینید که در هر پدیده‌ای هم غذا هست و هم زهر. وجوه گوناگون یک پدیده فقط بر صاحبان کشف و یقین معلوم است و مابقی فقط وجه ظاهر را می‌بینند. در ابیات بعدی، مولانا با مثال‌هایی موضوع را بیشتر می‌شکافد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بین‌المللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول